افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه
باور کردم که نميتونم از دستش خلاص بشم.باور ميکنم که من يک موجود آزاد نيستم.با آرامي تسليم دستورهاش ميشم.اگر اطاعت نکنم يک سيلي تبديل به صد سيلي ميشه.بله؛باور ميکنيم.هر بار که يک سيلي ميخورم ديوانگيهام رو ليست ميکنم و دو دقيقه ی بعد يادم مياد که هيچکدوم رو انجام نميدم.روزی که انجامشون بدم دیگه فرصت لیست کردن نخواهم داشت
از جلوی کلانتری ها که رد میشم بی اختیا روسریم رو جلو میکشم.میترسم.چرا که نه؟ کسی که قدرتمندتره حر اول رو میزنه.بیرحمانه است اما واقعیه.علاقه ندارم با ارمانهام زیر شلاق کبود بشم؛به حد کافی از چیزهایی که تا به حال گذشته پشیمون هستم.شجاعتی ندارم که خرج چیزی کنم؛ارزشی هم نداره؛نه؟هیچ چیزی