افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه
ببين من موجود بي اراده اي هستم.به راحتي افسار زندگيم رو به دست ديگران دادم و حالا سرش دعوا ميکنم.شايد بتونم بکشمش بيرون؛امااونوقت دلم ميسوزه که دستشون درد بگيره.حالا دارم خودمو راضي ميکنم که نعش رو تغيير بدم.بدين صورت که افسار رو با زبان خوش و به طرز مسالمت اميز به دست ديگه اي منتقل کنم که شل تره و وقتي بخوام بيرون بکشمش دلم ذره اي هم نسوزه.البته اين ادم هم ادم بيچاره اي خواهد بود؛اما جز تاسف کار ديگه اي نميتونم براش بکنم.بدين ترتيب من خودم رو خواهم فروخت