افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مهر ۱۵, چهارشنبه
چند روز پيش با خانوم کوچولو رفته بوديم بيرون براي رفع کسالت. توي راه يلدا رو ديدم.دلم گرفت.ياد قل عزيز افتادم.يادته قل جون؟ سر گاندي که ميرسم انگار داري راه ميري و ميگي اگه خدايي بود براي اين يک هفته نماز ميخوندم.اما به هر حال خدايي هم نبود و نمازي هم نخونديم و يک هفته هم جور شد و خبري هم نيست.الان خوشحالي.هستي ديگه.نگو نه
القصه.رفتيم جلوتر منتظر ماشين ايستاديم که يهو يه ماشين رد شد و يه نفر از توش يه ليوان آب پاشيد به هيکل ما! من داشتم ميخنديدم و خانوم کوچولو داشت فرياد ميزد.بهش گفتم بيخود پاهاتو نکوب زمين؛يارو که رفته.دستمونم بهش نميرسه.خنديد.آخه بار اول هم نبود؛قبلا هم دو بار همينطوري مضحکه ئ عام و خاص شديم وسط خيابون.و بدينوسيله ملت اوقات فراغت خودشون رو پر ميکنند.نه اينکه فقط تفريحات سالمشون خيس کردن ما دو تا باشه ها..نه! ماشين هم پنچر ميکنند.هفته ئ پيش يکي محض خنده باد لاستيک ماشين رو خالي کرد و خودش از پنجره مشغول لذت بردن از ديدن من در حالي که وسط ظهر عرق ريزان دارم پنچري ميگيرم شد.مشاهدات نشون داده که در مورد کاهش ميزان متلک پيشرفتهايي حاصل شده و به همون نسبت به ميزان شکنجه شدن از حضور در تاکسي ها اضافه شده.جدا بايد يه لنگه پا اويزونتون کرده عزيزان من.آيا عنصر خجالت ارزني در شما نهادينه شده است؟ يک بار نشد با ارامش خاطر توي تاکسي بشينيم و هي فکر نکنيم چرا اين راه اينقدر کش مياد
حالا از اينا که بگذريم...من خيلي ناشادابم؟