افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آبان ۱۶, شنبه
ديشب از راه انجام مامويت هاي محوله بر ميگشتم و در راه به دنبال بدبختي ميگشتم که امانتي به دستش بدهم. بدبختها غيب شده بودند ؛ و نفهميدم کي قرار است اين قانون احمقانه ی يافت مينشود هر چيزي که در لحظه گشته ايم ما؛ حقيقت نداشته باشد.سر راه برگشت حال خوشي نداشتم؛ و دست کم براي خودم راست بگويم که ميدانستم گذر از چه راهي و کدام داستان ناتمام در ذهنم اينطور پريشانم ميکند. در تاريکي شب سر ان گاري چهار چرخ را خم کردم به آن سو که دلم خواست؛ ميدانستم اتفاقي نمي افتند جز انکه لحظه اي درنگ خواهم کرد و به ان جايي که به خاطرش به ان سمت رانده ام نگاهي نخواهم کرد و بعد قبل از انکه اجازه بدهم احساسي بيشتر از يک تير عميق به من دست دهد به سرعت بيفزايم و به خانه برگردم. به سرعت گاري را به داخل ببرم و به سرعت در را باز کنم و بدانم که چيزي بر نميگردد و من بايد کمي کمتر نادان باشم. نميدانم اين نيشتر گاه-بي گاه که از گذر خاطرات نيمه تمام بر من وارد ميشود کي تبديل به يک زخم جوش خورده خواهد شد که میتوانم نشانه اش بگیرم و لبخند بزنم؛ مانند ان باقی. چرا روحم از زحمات این مدتم برای التیامش و برای نجاتش از ان پرتگاه عمیق از من قدر دانی نمیکند؟ چرا نمیبیند که با چه تلاشی برایش مادری میکنم؟ بوتیمار عزیز ببین که چند ثانیه دل به دل خرها ندادن و گوش نسپردن به اعترافاتشان چه می آفریند؟ بیدار میمانند و درست همان جایی که جایش نیست هذیان میگویند