افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آذر ۳, سه‌شنبه
هفته ی پیش برای اولین بار یک آتش سوزی بزرگ رو از نزدیک دیدم و برای اولین بار اونقدر از بارون خیس شدم که اصطلاح موش آبکشیده برای نقطه ی بین پیشانی ام مناسب بود.آتش سوزی گویا در زمان مناسبی اتفاق افتاد؛ به این دلیل ساده که خسته تر تر از آن بودم که از جا بلند بشم و چند نفر چهره ئ عبوس و با همه قهر رو با هم و با خودم آشتی بدم. اتفاقهای بزرگتر ناخواسته اتفاقهای کوچکتر را میبلعند....میدونی دارم به این فکر میکنم که اگه قرار بود با زبون تعریفش کنم حتما کمدی بود و وقت نوشتن تراژدی. پس بقیشو نمیگم. ترجمه دقیقش میشه خوابم میاد و از اون مهمتر که چی؟ فرضم تعریف کردم کی سوخت و چی سوخت و چی کارا کردیم.که چی بشه اخه؟! مهم اینه که من به ارزوم رسیدم و یک بار حسابی خیس شدم و خرسند شدم از اینکه در وقایع غیر منتظره دچار هیجان نمیشم و در کل در حد تلفن زدن میشه روی من حساب کرد.. واقعا که