افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه
دفترچه ی بيچاره را که از سر شب هزار بار ورق زدم به جستجوي نميدانم چه؛ کنار ميگذارم.کاش پاهاي من اينقدر درد نميکردند.درد نميکرد درسته يا نميکردند؟ کاش اينقدر اين بدن من قراضه و زپرتي نبود.چند قطره نوشابه که بنوشم کل دستگاه گوارشم از کار مي افتد. نتيجه اين که نمينوشم.باز تلفن رو بر ميدارم و به تنها موجودي که تا به حال قضاوتم نکرده زنگ ميزنم و صدايش را از پيام گير گوش ميکنم.مسلما نيست. براي بار هزارم شرح ميدهد که نيست و تشکر ميکند و قبل از اينکه بوق به من اجازه بدهد که توضيح بدهم که چقدر دوستش دارم و هيچ قل با ادب خوش دهني را به او ترجيح نميدهم و کاش... تلفن را مدتهاست که قطع کرده ام و سرم همچنان درد ميکند. سوزنهايي که به سرم مي خو ر د را زير سبيلي رد ميکنم و به اين دليل که از هر ده تا يکيش ميگيرد و ميتواند مرا عصباني کند انقدر محکم روي ميز شيشه اي مي کوبم که دستم بي حس بشود.احتياجات فراواني در اين لحظات دارم؛ که با خودم سرجمع ؛براي يک نفر انقدر اهميت دارد که به خاطرش گوشه ئ تخت کز کند و یکی روي مهره ی چهارم سمت چپ سرش هر دو ثانیه یک بار پتک بزند: بوم..بوم..بوم
باز شب ؛اخر می شود و باز اطاق به شکل آغل در می آید و کسی از در این داخل نمی آید و کسی هنگام رد شدن از کنار این در سرش را بر نخواهد گرداند و کسی نخواهد بود و تقلاهای چند ساعته به سکوت بدل خواهد شد و درد استخوانها و آرزوهای محال ان لحظات تبدیل به کابوس های شبانه.درست میشود..باید بشود.آخر من از شکاف آسمان منت به زمین گذاشته ام!بعــــــــــــــــــــــــله