افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آذر ۳, سه‌شنبه
خيابون يک طرفه رو خلاف ميرفتم که سر از پل صدر درآوردم.پليسه دست تکون داد.زدم کنار و پياده شدم.با لبخند گفت: بيست هزار تومني کاسب شديم! گفتم: جدي؟ گفت آره. قبض رو در آورد و رفت سمت پلاک. نگاهي کرد و برگشت و خودکار رو روي کاغذ فشار داد. باد ميومد. گفت: مثل اينکه وضعت خوبه؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه عين خيالت نيست. نگفتم: منتظر التماسي؟ بود ديگه لابد. گفت: خودکار داري؟ گفتم آره. گفت: خودکارم نمينويسه؛ اگه يه خودکار بهم بدي جريمه ات نميکنم. گفتم: خودکارت به موقع نمينويسه. در کيفمو باز کردم.مطمئن بودم که حداقل سه تا خودکار توشه. يکي بود و اون يکي يادگاري يک آدم که شایدم آدم نباشه. خودکاره نقش استخوان لاي زخم رو بازي ميکرد انگار. خوشگل بود؛ خيلي. انگار مکث هم نکردم. خودکارمو بيست هزار تومن فروختم و هيچ کس مغبون نشد.اگه من بلد نبودم حرفهاي قشنگي باهاش بنويسم حالا ميشه چوب پليس و جريمه هاي خوشگل مينويسه. فقط اي کاش يه روز کسي که خريدش باهاش جريمه بشه؛ يه جريمه ی سنگین