افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه
نشسته ام و دستم را زده ام زير چانه ام.به مونيتور خيره شدم. به جاي خالي حرفهاي خودم. احساس ميکنم که دارم ميلرزم. طبق عادت ديرينه سريع به لامپ نگاه ميکنم تا بدانم لرزه از من است يا زمين! لرزه ی لامپ انقدر خفيف است که شک ميکنم از ديد من است يا به واقع لرزشي در کار است.اما من ميلرزم؛ در اين شکي نيست.کابوس ديشبم جنگ بود.باز گم شده بودم بين صداي خمپاره و موشک و مردم.من از زلزله نميترسم؛ از گم شدن ميترسم.از جنگ نميترسم؛ از گم کردن ميترسم.از اينکه به حد کافي سگ جان نباشم براي انهايي که لازمم دارند.زلزله نيست...اما به جان خودم اين لامپ ميلرزد.خودم دارم ميبينم.خودم دارم ميلرزم.باور کن