افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ دی ۴, جمعه
اي بابا
ملت عزيز من چند تا جمله عرض کنم
من چند تا دونه دوستِ سالهاي بي خبري دارم که ماه به ماه ميبينمشان؛ يعني طبق قاعده ‌‌‌‌ی چسبندگي دختران ايراني به مذکر هاي مربوطه شان؛ اين يکي دو تا دوست سابق هم مشغول چشيدن طعم زندگيند و ترجيحا شايسته است دور و برشان ظاهر نشوي و براي فرار از دور باطل زندگي با دوز بالاي خاله زنکانه اش ؛بالعکس. خدا خوشبختشان کند! چيزي که من نميفهمم دليل اينهمه سوال در مورد مهناز و اين ارتباط ِ مادر مرده ی ماست که انقدر از زمان و مکان دچار فاصله است که دور تر و کمتر از اين حالت را نميتوانم تصور کنم براي رابطه اي. حالا شما سوالت چيه؟ چرا به "اینگونه اندیشه ها" علاقمند شدم؟ اولا "اينگونه انديشه ها" هم شد توصیف؟! دوما چرا نبايد بشوم؟سوما اگر به قسمت عيان رابطه ی ما توجه اي کرده باشي متوجه ميشوي که من با صاحب انديشه بده بستان عاطفي دارم؛ صحبتم نقد يا تاييد انديشه - سواي اين که قبول دارم يا نه- نبود؛ که در آن حالت هم حرف دارم.چهارم اينکه خيلي لذت بخشه زندگي بين مردمي که عين ‌ِ بیست و چهار ساعتشان را قضاوت میکنند! ملت عزیز نمی میرید اگر گاهی ظاهر کلمات ادمها رو نبینید -نميدونم شايدم بميريد- من خبر ندارم انديشه کافکايي در اينترنت مد شده يا نه؛ اما دوستم را خوب ميشناسم و برايم اين خيلي خوب قابل هضم است که هر کس واکنش هاي خاص خودش رو مقابل جفتک پراني هاي زندگيش دارد؛ که مشخصا به خودش مربوط است. ما هم به طور عيان اختلاف فکر؛طرز بيان؛نوع زندگي؛عقيده؛ديد؛اخلاق داريم و مشکلي هم نداريم اگر از نظر ملت عزيز ايران و مقام معظم رهبري و مجلس خبرگان و امام زمان و انجمن فرهيختگان وبلاگ نويس و وبلاگ خوان بلامانع تشخيص داده بشود
والسلام