افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه
امشب در آخرين لحظات هوشياري در کشمکش سرگيجه ها فهميدم که ميان زندگي يکي از انسانهايي که نقشش را در زندگيم درست نميدانم؛اما دستگيرم شده که گويا هميشگيست دنبال چه ميگردم. انجا داخل لحظه هاي مشترک گذشته؛ قسمتي از وجود من جا مانده که پررنگ ترين صبوري و زيباترين انگيزه هاي توخالي اما زيبا را در خودش داشت.جا خوردم از ديدن خودم بر سر ان ويرانه ها.جا خوردم از اين جستجوي از سر نااميدي و استيصال.جا خوردم از آيينه اي که هر کجا سربرگردانم به من دهن کجي ميکند
اه ...چقدر تلخ بود