افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ دی ۱۳, یکشنبه
به وسوسه هاي پيچيده در سرم که فکر ميکنم دلم درد مي گيرد. وسوسه ام نکن.با زبان من با من حرف نزن.من لايق وصل روياهاي شيرين جواني ام نيستم.لياقتم شايد شنيدن هزار باره ی اين چند دوره ی موسيقي ست که انگار نميشنومشان و به جاي ان که مي گويد مستان سلامت ميکنند بشنوم که صداي شومي در گوشم ناله ميکند: راهت را برو.از روياهاي مستانه ات فرسنگها دوري.بي هوده هيمه بر اين آتش مريز که سهمي از گرما براي تو نيست...و دلم به هم مي پيچد. به بين چه ساده فراموش ميکنيم؟ به بين چطور ذات ِ حيات افسردگي هايمان را به سخره مي گيرد؟ راست مي گفت..بايد مشق کنم..