افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ دی ۳۰, چهارشنبه
داستان از اين قرار بود که اقاهه گفت چند تا شکل بکشيد و چيزي درمورد خودتون بنويسيد. همه کشيدند.منم کشيدم.اونم چي؛ يه دايره گنده بالاي نقاشيم که بهش يه بدن و دست و پا اويزون بود.نمیدونم چرا قیافه این دایرهه از جلو چشمم کنار نمی ره.فرداش که داشت تجزيه تحليل مي کردمون يه چيزايي در باره من گفت که يکيش در باره همون دايره گندهه بود. چيزايي در باره يه حفره توخالي گنده که هي سعي شده پر شه و نشده و اين حرفا.هيچ کسم بهتر از خودم نمي دونست که حرفش در و اقع درسته؛اما بنا به سنت انکار کردم هر چيزي رو که شنيدم؛ اما دلم درد ميکرد راستش.يعني يه جورايي داشتم به خودم مي پيچيدم انگار که جايي مچم رو گرفته باشن.حالا بعد از کلي فکر کردن يکی دوتا سوال دارم
قدرت تخمين يه امر اکتسابيه يا ذاتي؟
خوش بيني و خوش باوری صفت تغيير پذير ِ یا ذاتی؟
چطوری ادم می تونه بفهمه چه نکته ای درش قابل تغییره و چه خصوصیتی کاملا ژنتیکی؟
ممم...چند تا دیگه هم بود که یادم نمی یاد که خیلی ام فرقی نمیکنه.به هر صورت هر چی هست سوالِ بی جواب