افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ بهمن ۲, جمعه
چشمهايم از زور خواب دودو ميزنند.پارچه ی بلندي دور خودم پيچيده ام و دوباره مثل ارواح دور خانه راه افتادم.کنار پنجره ها مکث مي کنم و مي ايستم به تماشاي برف روي درختها.زودتر تمام شو زمستان.زشتيهايت طاقتم را برده اند.برو و بگذار بروم.انقدر سردم که درد نمي کشم.انقدر خودم هستم که تنها تر از اين نمي شوم.حتي نمي دانم که بايد متاسف باشم يا متاثر باشم يا هيچ نباشم.ابليس؛خدا؛کائنات؛روح طبيعت يا هر چيزي که هست يا نيست کاش نزديک کنند ان روز را که با دستهايم پا بسازم و فرار کنم