افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ اسفند ۲۵, سه‌شنبه
خبر تازه اي نيست.نهار رو کنج يک رستوران کوچيک با دوست تازه اي که هم درسيم و بعدا فهميديم که هم سايه هم هستيم و هم صحبت هم شديم خورديم.درس ميخوانم.هوا مستم ميکند بس که ميداند چه بايد باشد.صبحهاي زود از خواب مي پرم.پريروز داداشي به خوابم امد و صورتش رو روي صورتم گذاشت و بيدارم کرد.به آمدن مهناز زياد نمانده و نه گمانم کسي بفهمه اين يعني چي.چشمم ميسوزه. باز هم منتظر چيزي هستم که درست نميدانم چي هست.هفته ی پيش جريمه شدم.امشب ملت از روي بمبهاي اتمي ميپرند چون چهارشنبه سوري هست و من هم منع شدم از بيرون رفتن؛ گويا ميسوزم.ديروز چند تا عکس قشنگ گرفتم.پريروز رفتم جمهوري و پس فردا هم قصد داريم برويم راه اهن که ديزي بخوريم و من خاطرم نمي ايد که چرا ديزي دوست نداشتم؛ گويا اين روزها ميشه هر چيزي را دوست داشت.برايش توضيح هم دارم.امروز بعد از چند ماه با يکي از دوستانم حرف زدم و خوشحال شدم.اگر کسي قصد پياده روي داشت من رو هم خبر کنه.
ممم..همينها ديگه..