افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
صدای ناله میاد و بعد صدای پای من که اروم اروم می خزم دنبال صدا.این پرده ها ي چوبی که به هم می خورن رو دوست دارم.همونجا توی تاریکی میشینم رو زمین.زمین گرمه.روی لوله شوفاژ فرود اومدم.میشینم و به صدای چرق چرق پرده هه گوش می دم.صدای ناله هه باز بلند شد.فکر می کردم کوه یخ ـ خاندان ما با اعصاب اهنین به خواب میره،اما نمی ره.صداها همه رفتند و من اپسیلونی از اغوش گرم این تیکه زمین کنار نمی رم.چه حس عجیبیه که سرتو بذاری روپاهات و باصدای ناله های کسی به خواب بری که کمتر از هر کسی در این دنیا بهت نزدیکه.چقدر تنهایی حس گس و ارومی داره.ایده هام رو در مورد انسانیت پس می گیرم، انسان هم با خدا مرد