از وقتي
اين رو خوندم در اين فکرم که چطور آدم مي تونه از مرزهاي اهني ديگران رد بشه و به خودش که مي رسه تنها چيزي که نصيب ميشه بر در کوبيدن بي حاصل! اگر به باورهات عمل نکني باوري نمي مونه؛ و چرا من که هميشه اينقدر روي اين مفهوم پافشاري کردم نتونستم اين تناقض زشت رو از خودم کامل بکنم. هميشه يک جا؛ يک گوشه؛ يک چيزيش مي مونه.گيرت ميندازه و به طرز زشتي بهت دهن کجي مي کنه.چه لحظه ی منفوري! نه گمانم که هيچوقت بشه از شرش اون طور خلاص شد که نفس راحت کشيد.ما بيشتر از اون در تناقض بزرگ شديم که بشه به راحتي از تن کندش و فراموشش کرد.اما تفاوت عمده اي که اين وسط مي مونه شايد خوش بيني ِ گاهي احمقانه ی منه که باعث ميشه اين ناسازگاري ها رو خيلي کمرنگ تر ببين
ي؛ که در هر صورت بازهم به نظرم کاربردي تر از شيوه ی زندگي خودته.قابلي هم نداشت.باشه طلبم واسه زندگي بعدي