افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مرداد ۳, دوشنبه
پيرو پست قبلي؛ از يک دوست عزيز ناديده :

نجواي خاموش بزدلان را در پستوي خانه خويش
همچون غرش آسمان
بلند و رسا
در گوش حاکمان سر دادن
و از هراس توفان نهراسيدن
و جان خويشتن را بر کف گرفتن
و در ميان هم همه ي گنگ عاقبت انديشان
فرياد رهايي برآوردن
و نور را بر تاريکخانه اشباح تاباندن
پاياني جز مرگ شمع نخواهد داشت...

در مرگ شمع هاي نيم سوخته خويش
مرثيه سر نکنيد
و سياه نپوشيد
و بخوانيد از صداي رسايشان
آرمان آزادي را
و رها کنيد پرندگان در قفس را
و خود را از قفس خويشتن....

بر حافظه زمان اعتمادي نيست
با مرگ هر شمع شمع ديگري مي بايست
تا روشن کند هزار پستوي سايه نشينان را
و نوري بتاباند
بر حجره هاي تاريک مردان در زنجير
آنانکه در برابر تندر مي ايستند
خانه را روشن مي کنند
و مي ميرند...