افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مرداد ۳, دوشنبه
تا قبل از اينکه آرامبخش ها اثر کنند من يک چيزي بگم:
يا از اول مثل انسان شروع مي کني؛ يا عربده از شکسته شدن با تبر نميکشي.همينه که هست دختر جان..

..دائم از خرده هاش ميگه.نميدونم اين چه سنگ لقي بوده که اينطوري شيکسته.بهش مي گم:لامصب منم شکستم.نه يه بار دوبارا! اما فرقمون اينه که تو کينه کردي و بار بعد همچين محکم به هم چسبيدي که نشه بهت دست زد؛ من خواستم هر بار قشنگتر از بار قبل به هم بچسبم.نيگا به کوچيکي دستها نکن! معجزه ميکنن فقط به شرطي که واسه صاحبشون نباشه..

بالاخره چشمهام سنگين شدند.من يک پوست کلفت وحشي ِ حساس هستم.