افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه
نميدونم چرا اين دختر عموهه منو هميشه ياد پرنسس هاي مريض مدفون شده توي اخرين اتاق قصر خاک گرفته مينداخت.با تصوير ِ يک صورت رنگ پريده بين انبوه تور و ساتن و همه ي چيز هايي که سعي ميکنند شکوه و زندگي رو به صورت رنگ پريده بيارند.
مثل اينکه شاهزاده ي داستان راه اتاقش رو پيدا کرده؛ اصولا اين روزها حس بويايي ملت خوب کار ميکنه.فقط شک دارم نرِِ ِ اين داستان شاهزاده اس يا رييس اصطبل شاه.به هر حال به تحقيق ثابت شده که قاب طلا چهره ي رنگ پريده رو مهتابي ميکنه.سيستم ارزش گذاري اين ملت در واقع بوي تعفن ميده.تمام کلمه هاي قشنگ آروم آروم برميگردند داخل قابهاي قشنگ روي ديوارها و توي کتابهاي توي دست ادمهايي که گم ميشن توي شلوغي دنيا.درد ميکنم