افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مرداد ۲۹, شنبه
آدم اينطوري ميتونه درک کنه چطوري بعضي آدمها فلج ميشن يا سکته ميکنند.فرض بگيريم يکي (مثلا من) يه امتحان مهمي داره که اصولا اگه ازش بپرسين چرا مهمه سر جمع دو تا دليل که براي راضي کردن يک آدمِ بالغ بالاي ۱۸ سال کافي باشه نداره؛اما چون يه مدت طولاني هي نشسته يه گوشه اي و به خودش گفته؛مهمه.مهمه؛ دچار توهم شده.حالا مثلا امشب رو اگه شب امتحانه فرض بگيريم و مطمئن باشيم که سوژه هم حتما خود منم ديگه عجيب نيست که چرا اينطوري از ترس کرخت شدم و دارم اينجا هذيون ميگم.به ساعت نگاه ميکنم و پشتم تير ميکشه.اگه خوابم نبره چي؟اگه بيدار نشم چي؟اگه روي برگه ها بالا بيارم؟ اگه هيچي يادم نياد چي ميشه؟ اگه دستم اونقدر درد بگيره که نتونم مداد رو نگه دارم؟
واقعا اگه نتونم يه " هيچي" به همه ي اينا بگم و بخوابم به چه دردي مي خورم؟