افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه
ديشب تا دمدماي صبح به صورت خانوم کوچولو ذل زده بودم و به روابطم با ادمها فکر ميکردم.به اين صورت غرق در خواب که بعد از اينهمه سال به دندون کشيدنِ ارتباطمون يه عنصر حذف نشدني از زندگيم به نظر ميرسه.فکر ميکنم ما هر جور اختلاف شخصيتي که دو موجود زميني ممکنه با هم داشته باشند رو داريم.تقريبا هفته اي هفت بار از دستش به حد مرگ عصباني ميشم و همون لحظه هم خوب ميدونم که صحبتي از اين موضوع نميکنم...غرق خوابه؛ و ميدونم شکي به دلش نيست از اينکه قبل از خوابش از دستش رنجيدم.صبح بيدار ميشه و براي من که خوابم نامه ميذاره و ميره سرکار؛ همون کاري که من ميکنم.فکر نميکنم کسي باشه که بيشتر از اين باهاش تفاوت داشته باشم.اون به تمام هستي مشکوکه و من بعد از اين راه طولاني هنوز ابلهانه به جنس بشر اميدوارم و سالهاست که اميدوارانه سعي داريم همديگه رو تغيير بديم!
يه چيزي هست که ازارم ميده.اين حتما يکي از بزرگترين حسرت هاي زندگي منه ؛اما حالا باور کردم که دوست ممکن نيست همجنس و همفکر باشه.دوست دارم همونطور که به نزديک ترين دوستم نگاه ميکنم تمام خوش بينيم رو ببوسم و کنار بذارم و اين حرف رو از ته قلبم بزنم.ممکنه که ادم کساني رو ببينه که همجهت با تو فکر ميکنند؛ممکنه اين ادمها همجنست باشند؛اما حيف که مايه ي دوستي چيزي بيشتر از اين ميطلبه. اين روزها چهره هاي اشنايي هستند که زياد از چلوي چشمم رد ميشن و دائم به اين فکر ميکنم که چي ادمها رو توي زندگي ادم موندگار ميکنه؟ اگه الف تا ياي زندگيت با کسي يکسان باشه و دوستش نداشته باشي چيزي نميمونه که پايبندت کنه.شايد هر بار که نيمه شبها صداي زندگ تلفن هوفر بلند ميشه به اين موضوع بيشتر ايمان ميارم يا شايدم وقتي يکهو ادمهايي از زندگيت حذف ميشن و حتي نميدوني چرا.چرا؟ متنفرم از سوال بي جواب.
دوست اونيه که پاهاشو تو زندگيت بکاره.