افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه
کار جانفرسايي دارم.بايد خودم را قانع کنم که شکست خوردم و از هر سوراخي که ميشناسم اين را به مغز صاحب مانده بفهمانم که زبان همه ي آدمها يکي نيست. حتي اگر زبانهاي مختلف را بلد باشي و پوست کروکديل هم داشته باشي باز هم آدمهايي هستند که از جنس هم نيستند و از هر راهي که کنارشان ميروي انگار چيزي اشتباه است.درک اين چيزها شايد کمي به ضخامت اين پوست وامانده ي من اضافه کند تا وقتي بعد از ساعتها چيدن کلمات و قانع کردن خودم در مورد ترجيحِ ِ حرف زدن به سکوت از تنها چيزي که اثري نمي بينم اصل موضوع است و دو قرن و چند دهه وقت لازم دارم براي رفع و رجوع تمام کلماتي که از دهان من بيرون نيامدند و حاشا که ربطي به تمام ان چيزي داشته باشد که در ذهن من ميگذشت؛سرآخر اينطور حيران نمانم از اينکه قاضي چطور حساب کرد که شاکي آمدم و متهم مي روم...

شاعر ميفرمايد: سکوت بسيار چيز خوبي است.