افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ شهریور ۳۰, چهارشنبه
پاچه شلوارم را بالا ميزنم و ارام ارام از بين صندلي ها راهم را پيدا ميکنم.بايد مسواک بزنم و آب بنوشم.بعد در آئينه به خودم نگاه کنم وچشمهايم را به سمت کنار صورتم بکشم و به تصوير ِ داخل آئينه بگويم: آدم نميشوي؟به درک!
چند روز است که منجمد شدم.کولر را به خاطر من خاموش کردند.نوار رنگي ِ اطاقم ديگر نمي رقصد.همانطور که به سمت اتاق ميروم کليد را فشار ميدهم؛ کولر با آه و ناله به ندايم پاسخ مثبت ميدهد.بايد چيزي بپوشم و بعد پتو را روي پاهايم بيندازم.دست و پاهايم چنان يخ زدند که انگار از روز اول خوني داخل ِ تن من نبوده.با دقت خودم را وارسي ميکنم: رنگي به چهره ام نيست.موهايم بلند تر شدند انگار و چشمهايم را به زور هزار چين و تکان هم نميتوانم بخندانم.اصراري ندارم؛ بعضي چيزها هستند که بايد تشريف بياورند؛ نميشود زور کششان کرد.کورمال کورمال يه سنگ جلوي شومينه دست ميکشم..روزگاري کنار اتشي نيست جاي من بود و متعلقاتم:يک دفتر بزرگ؛انواع و اقسام خودکار و مداد؛چند کتاب ريز و درشت؛تلفن؛ليوان سفيدم و يک دفترچه. آن روزها که برف بي امان ميباريد و من را به زور بولدوزر هم از کنار ان اتش نميتوانستند تکان بدهند.راستش کسي هم اعتراضي نداشت؛ همه ميدانند که در فلسفه ي زندگي من گرما يعني زندگي.و چيزي بود ان روزها که زنده ام ميکرد و اين اتش نبود.اميد بود و انتظار؛ از همانها که هرگز و غير ممکن و نميشود و نبايد و محال را بيمعني ميکند.
اتش خاموش شده؛اتاق تاريک است.کتابها را مدتهاست که خوانده ام و مدادها داخل کشو جاخوش کردند.تلفن انور اتاق است و از دفترچه چند برگ سفيد بيشتر نمانده که بايد سياه شود و از اينجا برود.همه چيز عوض شد و تنها آتش ِدل من است که همچنان با اصرار بي تابي ميکند و جان به لبم آورده.ميدانم؛ميدانم که اين سوختن ابديست.خوب ميدانم.