افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مهر ۲, شنبه
گلويم درد مي کرد.جلوي مادر زانو زدم و آرام سرم را روي پاهايش گذاشتم.توي دلم گفتم: کاش نوازشم ميکرد.اما نکرد.فقط دستش را روي صورتم گذاشت و گفت: چقدر سردي.
چيزي از من روي دامنش ريخت.کاش ميدانست که چقدر مي ترسم!