افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ شهریور ۲۳, چهارشنبه
آجي سلام.
بازم يادت رفت فيلمت را با خودت ببري.وقتي خواستم پياده بشوم چشمم افتاد به صندلي عقب و با خودم گفتم: باز يادش رفت.خسته تر از ان بودم که برش دارم.ميدانم تو هم انقدر پر بودي که فکر ِغرغر هاي ثمين هم وادارت نمي کرد دستت را تا عقب دراز کني.وقتي با ان چشمهاي پر از خستگي و سوال گم شدي توي شلوغي ماشينها محکم کوبيدم روي پيشانيم و بلند تکرار کردم: چرا اجازه دادم؟ چرا من که تحقير را از عزيز ترينم هم تاب نمي اورم؟ اگر من بايد به تو ياد ميدادم که واي بر من.ميداني؛ تمام خشمي که امشب شايد حتي دل تو را هم لرزاند از بر هم خوردن برنامه هاي لعنتي مان نبود.از غصه ي از دست دادن زمان(که گويا فقط دغدغه ي من و توست) و دلتنگي ها و حسرت ها نبود.شايد هم بود؛اما همه اش اين نبود.وقتي با ناباوري در جواب ِ: يعني چه؟! هاي مداومم دو صورت ِ سرد با آن لبخند هاي تمسخر آميز را ديدم که به من زل زده اند فرو ريختم.انگار که اين نگاههاي يخي از ابد با من بوده اند.انگار که خودم را ديدم؛عريان تر از هميشه.و تحقير! آن تحقير لعنتي که از ان نگاههاي لعنت شده روي تنم مي ريخت.به صورتِ رنگ پريده و ويران ِ تو که نگاه کردم احساس کردم هيچوقت از زير بار عذابِ کاهلي خودم کمر راست نخواهم کرد.خانوم کوچولوي نازنينم؛ امشب را من کم آوردم.اشکِ من در آمد و تو ساکت شدي.اشکِ من ريخت و تو سرت را روي پاهاي من گذاشتي.قربان دلت بشوم؛اگر هنوز پلکم خيس ميشود از ياد آوري ان لحظه اي لعنتي براي اين است که يادم رفت برايت بگويم تحقير آن چيزي را در انسان نابود ميکند که همه چيز است.پست ميشوي و دغدغه هايت پست مي شوند..موجودي وجود ندارد که ارزش از دست دادن شخصيتت را داشته باشد و کسي که ارزش داشته باشد تو را شرمنده ي خودت نحواهد کرد.از خودم خجالت مي کشم.چرا يادمان رفت؟چرا عزيزکم؟چرا تحمل کردي؟ ميداني؛ آدمهايي هم هستند که احمق نيستند اما بي لياقتند.کور نيستند؛ اما نميدانند که براي چه چيزي بايد دستشان را دراز کنند و براي چه چيزي نه.آدمهايي هم هستند که ارزش گذاري هايشان در قاموس ِ من و تو مفهومي ندارد.داستانِ ان چاه کن در بازار عطر فروش ها را که شنيده اي؟هنوز هم با حيرت با ادمها نگاه ميکنيم و از هم ميپرسيم: کجاي کار اشتباه است؟ به تصوير صورت ِ سياه شده ي خودم نگاه ميکنم که از فيلتر ها ميگذرد؛سبز ميشود؛سياه و سفيد ميشود؛قهوه اي ميشود؛سولاريز ميشود؛ موزائيک ميشود؛ بزگ و کوچک ميشود؛ نگاتيو ميشود و با خودم ميگويم؛ راست ميگويند.همه خوشحالند به ظرف هاي ريز ودرشتشان.کسي ميل به بزرگ شدن ندارند انگار.اگر چيزي در ظرف ما نگنجيد ان "چیز" را کوچک ميکنيم...باز صداي تقه اي به در اتاقم و چاي شبها که انگار هيچوقت فراموش نمي شود.تو هم متوجه شدي که انگار به وقت نياز هميشه دست از ان استيني بيرون مي ايد که منتظرش نبودي و انگار اين تلخي ِ جاي خالي کساني که بي صبرانه منتظر حضورشان هستي را پر رنگ ترميکند؟تو هم داخل این مثلث غم انگیز حیران مانده ای؟
ميدانم که اعتمادت تا اخر دنيا همراهم هست.دوباره آرام مي شوم و برايت مي گويم که گاهي خشم و عصيان چه فضائلِ پربرکتي هستند.قول مي دهم آنقدر بزرگ بشوم که تمام دردهايمان در من نيست و نابود بشوند.قول مي دهم.اینطور نخواهد ماند.
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ،
مرواریدی صید نخواهد کرد