افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مهر ۲, شنبه
كجا هست توي اين دنياي بزرگ كه من بتوانم بدون ترس، سيري نگاهت بكنم و بروم. بروم، همين طور با خيال صورتت بروم و نفهمم به بيابان رسيده‌ام. و توي بيابان زير سايه‌ي كوچك يك ابر كوچك بنشينم. ديروز كه آمدي از كنار قبر حافظ رد شدي، سايه‌ات افتاد روي پله‌هاي صفه‌ي قبر. وقتي دور شدي. زانو زدم دست كشيدم به جاي سايه‌ات. نترس، كسي شك نمي‌كند. سر قبر حافظ زانو زياد مي‌زنند. هر كه ديده باشد خيال مي‌كند تربت جمع كرده‌ام...
اگر ارغوان ميخواست که تمام ساعتها را بيوقفه به عقب بکشد چه؟ اگر اين روزگار برايش زيادي بزرگ بود چه؟ اين نقشهاي گم شده را کجا بايد برد؛ چه بايد کرد اگر يک دريچه ي چوبي بس باشد...واقعا بس باشد.
ذبيح! کاش فقط يک اسم نبودي.کاش هنوز در اين دنيا جايت بود و اينقدر حسرت روياهايم را نميخوردم.کاش براي ديدنت سر بيرون کردن کافي بود؛ نه لابه لاي سطور با حسرت در به در ِمسلک ِ تو گشتن.
...انگار كه ديوانه‌اي باشم نگاهم كرد. گفتم: «نمي‌داني، اگر بداني هستي. رمزي به روبت لبخند مي‌زند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغواني مي‌شود.» رياضي مي‌خواند. روي برگرداند از صدايم. گفتم: «آيه‌اي بخوان؛ آيه نيست اين كه گفته‌اند دو با دو مي‌شود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق مي‌شود يك.»...