افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مهر ۳, یکشنبه
کوچولو؛ کوچولوي من؛ ميدوني چند سال از اون روزهايي که روي پاهام ميخوابيدي گذشته؟ ميدوني چقدر عزيز بود اومدنت توي اين دنيا براي من؟ ميدونستي که تو چقدر اشنا بودي هميشه؟ مثل يه کپي برابر اصل! مثل يه فرشته بين يک عالم صورت نفرين شده.اه...چقدر يادت مي افتم.چقدر دلتنگت ميشم.مثل ماه بودي وقتي سرتو بلند ميکردي و ميگفتي: سايه ي بي تاب رو بخون؛ و بهم ذل مي زدي.تنها مشتري صداي من! از کي ديگه نخواستي برات بخونم؟
کوچولوي نازنين من! داري بزرگ ميشي و بزرگ شدنت رو نميبينم.يه روزي اشک گوله گوله از چشماي نازنينت پايين ميريخت و وقتي جلوت زانو زدم با بغض بهم گفتي: کلاه قرمزي رو ببين! گلش رو پرت کردن سمت خودش؛ خيلي غصه ميخوره؟! من که هيچوقت نفهميدم چرا اشک من اون لحظه ريخت.براي کلاه قرمزي يا براي معصوميت تو که به همين راحتي در آغوش من گريه مي کردي. ميدونم حالا مدتهاست که دردهاي بزرگتري داري.ميدونم که غصه هات اندازه ي دل کوچولوت نيست و من حتي برات شونه هم نيستم.خبر دارم که مدتهاست سر فرو کردن توي بالش رو ياد گرفتي.کاش چيزاي قشنگ تري هم يادت داده باشند.کاش زودتر بزرگ شي و راه خونه ي ما رو ياد بگيري.حيف که اون روز روي پاهاي من جا نميشي؛ يا اگرم بشي اونقدر قدي از اجدادت به ارث بردي که کنار مي ايستي و به برادر کوچولوت نگاه ميکني که چطور از گردنم آويزون ميشه و سهمش رو از محبت ميخواد.تو اما؛ تو! يک آئينه ي واقعي از همه ي مايي.چقدر گاهي دلم درد ميگيره؛ چقدر گاهي نگرانت ميشم.کاش راه تو از سمت ديگه اي باشه.کاش تو تکرار ما نباشي.
دلم برات لک زده کوچولو! براي بوي شيرينت.چقدر قشنگ و معصومي و چقدر از تمام اين زيبائيها دورم..