افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مهر ۲۵, دوشنبه
پمپ بنزين ما رو به خاطر ايمن سازي در برابر زلزله بستن.کاش عقل اون ادمهاي گنده گنده هم به اندازه ي اين آقا پمپ بنزينيه ميرسيد که دو روز ديگه که من رفتم باز شب و نصفه شبي دلم هري نريزه از ترس اين که زلزله همه دارايي هام رو يک جا ازم بگيره.
شبهاي تهران خيلي خلوته.امشب که بعد از مدتها به خاطر يه خانوم کوچولوي نازنين از گوشه ي قفسم در اومدم و رفتم به ديدنش اينو فهميدم.خانوم کوچولوي قشنگ من هفت سالش شده و حالا دم پله هامنتظرم مي ايسته و با شوق پر ميکشه توي بغلم تا منو ياد خودم بندازه.
شبهای تهران کش اومدن،بزرگ و خالی شدن.وقتی ماشین راه نمی افته اروم اروم وسائل رو کناری میذاری و هلش میدی.اما پاهات جون ندارن وقتی وسوسه ی شهر کتاب هست و یک شرق بنفشه ی دیگه.شهر کتاب نمیرم،پمپ بنزین نیاوران رو هم دوست ندارم.میترسم توی خلوت این شهر گم شم.باز دوباره هوا سرد شده،باز دوباره نفسهام نامرتبه و از هر جا که ولم کنند سر کج میکنم به همین اتاق.
آها راستی! اگه به سازمان سنجش زنگ میزنین بیخود زحمت نکشین.آقاهه گوشی رو برداشته گذاشته روی میز و داره چای مینوشه.