افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ مهر ۱۲, سه‌شنبه
استاد روی در کلاس زده بود: challenged class .کلاس عبارت بود از ما عتیقه ها و خودش.روز اول که دیدمش ازش متنفر بودم.او هم بود.اما اخرش زمستانی که گذشت شد بهترین زمستانی که تا حالا داشتم.برای من که از نیمه ی دوم سال بیزارم جای تامل دارد سالی که زمستانش از تابستانش بهتر بوده باشد.یادم نمیره برفی رو که بی امان میبارید و ما جواب میدادیم که کی افتاب رو دوست داره و کی ابرها رو. یادم نمیره روزهایی رو که با هم زندگی کردیم و اونقدر از خودمون گفتیم که حالمان از خودمان به هم خورد.یادم نمیره چشمهای گرد شده اش را وقت نظر دادن های ما.وقتی که وقت گفتن شگردها میگفت معلم باید بتونه گاهی برای شاگردهاش همه چیز باشه و ما به هم نگاه کردیم.انگار که تازه دوزاری هایمان می افتاد که چرا وجود این ادم خیلی وقتها ناخوداگاه باعث کمک میشد.یادم نمیره روانشناسی کردنهای احمقانه اش را. و مهربانیش...و شوق ِ رسيدن شبها.
چرا این شبها اینقدر یاد زمستان میکنم؟ ميدانم.ميدانم.وقتی که قرار است چیزی در زندگیت تمام بشود به پشت سرت نگاه میکنی.شفاف تر از همیشه؛ادیده ای وقت نگاه اخر چشمها چه گشاد میشوند؟ مثل محتضری که قراراست جانش را ببخشد و پشت سرش رامرور میکند دائم به پشت سرم نگاه میکنم.انگار میترسم چیزی باشد که توی این ریل از جلوی چشمم نگذرد و مزمزه اش نکنم.طعم ـ خوش روزهای خوب؛ روزهای انتظار؛ ان دلهره ی شیرین و حماقت هایی که میدانی اخرش درد است و چشمهایت را میبندی با این امید که دروغ باشد و ...نیست.
آرامم و احساس خستگی میکنم.خیلی کارها برای انجام دادن دارم.دخترکم میگفت:انگار سالهاست که دست و پا میزنی برای حفظ چیزی ودر همان حال از ته دل ارزو میکنی که کاش چشمهات باز میشد و خوشحال میشدی که این درد واقعی نیست...اما هست.
چشمهايم تا ته باز هستند.باز تر از اين نميشود. مسکنی هم برای دردم نمیخواهم.من قول دادم که بزرگ باشم.سنگینیش گمانم تا ابد با من باشد.
کاش یک روز دیگر بود و استاد کلافه ام میکرد و آن دختر ابله ِ دوست داشتنی از انور کلاس داد میزد: لبخندش زیباست؛ حیف که لبخند نمیزند!