روزمرگیهای ما بین کتابخانه ی باهنر و ارسباران و اتوبانهای بی انتها و کتاب کوچک خوشبختی و فلاکس چای پر سر و صدایمان میگذره.
باهنر یک اقای پیرمرد کتابدار مهربان داره که از دور برای اعضای کتابخانه اش دست تکون میده و وقت دیدن فلاکس چای توی دست من احساس شرمندگی میکنه از اینکه چرا کتابخانه یک لیوان چای رو از اعضاش دریغ کرده و باعث زحمت من شده.بهش اطمینان میدم که زحمت من رو یقینان فلاکس چای زیاد نکرده،اونم فلاکسی که با خودش کلی خوشبختی میاره. توی کتابخونه که میرسم با چشمام دنبال یه نفر میگردم که با یک عالمه خوراکی منتظرم نشسته و کتابهامونو پخش میز میکنیم و تند تند توضیح میدیم که چه ها گذشته با تک تک چراهاي پررنگي که هزار جور جواب براشون داريم که هيچوقت هم انگار راضيمون نميکنه.
کتاب کوچيک آبي رو که روزهاي آخر از يک کتاب فروشي پرت توي اوترخت خريده بودم رو باز ميکنم و جمله هاشو بلند بلند ميخونم:" احمقها معمولا اطمينان زيادي به خودشون دارند در حالي که کسي که ميفهمه از خودش انتقاد ميکنه و هيچوقت مطمئن نيست، و اینطوری که جهان خیلی جلوتر نمیره."
به هم نگاه میکنیم.هر دو از تصویرهایی که از جلوی ذهنمون گذشت باخبریم.چیزهای زیادی بوده که توی فرهنگ تعریفات ما از آدمها جایی نداشته و لمسشون کردیم.واقعی واقعی،مثل جرعه جرعه مزه کردن زهر،اونقدر که توی تمام تنت حسش کنی.این روزها تمام اون تجربه های تلخ رو با زهرخند تحلیل میکنیم تا یادمون نره:
مردهای پرمدعای گوسفند پرور، زنهایی که به اصرار به گندیده ترین صفتهای تاریخیشان چسبیدند،دوستهایی با ادعاهای آسمان پاره کن که به سادگی برگرداندن سرت نیست و نابود میشوند،آدمهایی که از جنس ما نیستند و انگار مهر و صبر ما تا آخر دنیا هم برایشان کافی نخواهد بود،آدمهایی که دوستشان داشتیم،اما برایشان کافی نبودیم چون از جنسشان نبودیم و بعد از انهمه دست و پا زدنها تسلیم حقیقت شدیم و سهممان فقط این بود که شانه های هم را داشته باشیم و برای هم یاد آوری کنیم: هر کس به اندازه ی شعورش سهم میبره، و دست هم را محکمتر از قبل بچسبیم.چون حالا خیلی روشن میدانیم که هم جنس بودن یعنی چه.هر دو خوب میدانیم که زخممان کجاست و چه تلخی دارد که پیوندت با کسی فقط از راه دلت باشد.مثل نخ نازکی که هی سعی میکنی محکمترش کنی،اما کافی نیست،و با اضطراب به ذره ذره نازکتر شدنش نگاه میکنی و تنهایت بزرگ و بزرگتر میشود.بله! ما ماندیم و اتوبانهای بی انتها و چراغ کوچکی که در دل هم روشن نگه میداریم.با یاد آوری اینکه چقدر کار داریم و حتما چیزهایی را که بهشان ایمان داریم را میسازیم.
کتاب کوچیکمو باز میکنم:"خیلی از آدمها خوشبخت نیستد،چون شجاعت به سمتش رفتن رو ندارند" و بعد کلمات دخترم که پشت سر هم جلوی چشمم ردیف میشوند:
مامانی خوشگلم،میخوام خوشبختی ساده و کوچیکمونو داد بزنم...