اين دوره ي بيماري هاي پشت سر هم که مدتيه من رو عملا با یک تکه جنازه ی کنار تخت یکی کرده و بهم امون نداده تختم رو مرتب کنم اگر هيچ فايده اي نداشت حداقل حاصلش عبارت بود از تمام کردن چند تا کتاب و تحليل کردن هزار و پونصد باره ي يک مسئله ي خيلي ساده که به دلايل قابل درک مغز بنده جلوش زانو زده بود، که به طور واضح به نتیجه خاصی هم نرسیدم.البته در راستای تغییر جهت لمیدن کمی هم بیشتر از سابق تلویزیون دیدم که حالا خیلی عجیب نیست که چرا افسردگی بیماری و حس در گوشه ای پرت شدنمان روند تصاعدی داشت.ملغمه ای از ایدز و فمنیسم و احمدی نژاد و این برنامه ی شدیدا مهیج ۲۰:۳۰ که کلا چیزی در موردش نگم سنگین ترم.فقط نمیفهمم این همه زوج خوشبخت و زندگیهای شیرین،چرا من همیشه با اون بدبخت های مادر مرده همذات پنداری میکنم.تماشای شبهای برره هم که حتما واجب کفاییه و باقی هم میماند مراتب لعنت و ناسزاهای قلبی خودم به صدا و سیمای عزیز که بدینوسیله ابلاغ میفرماییم.