افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ آذر ۱۰, پنجشنبه
يک جور بيماري جديد توي خودم کشف کردم که خيلي مهيجه.داستان از اينجا شروع ميشه که يهو مغز من در يک موردي پيام استاپ ميده و يکهو به طرز پيچيده و مرموزي تپش قلب من سه برابر ميشه و انگار توي بدنم از اجسام زنده خالي شده و فقط باد سرد
مياد.اينجور مواقع معمولا عکس العمل من بيشتر شبيه خواهران روحاني وقت تسبيحات ميشه، نه صدایی از من بلند میشه و نه حرکتی دیده میشه.فقط یک نگاه خیره به روبرو که دروغ چرا،این خلسه ی اجباری فقط از شدت ترسه که ادمو خشک میکنه و انگار زمان برای چند ساعت می ایسته.راستش...مجموعه ی همه ی اینها برای یک ادم خیلی معمولی یک کم زیادی هیجان انگیزه.