افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ دی ۷, چهارشنبه
وقتي دکتر برايم ميگفت که با "فکر های بیخود" دارم موفق ميشوم که از شر همين يک ذره مغز باقيمانده هم خلاص بشوم خودم را تصور کردم که گوشه ي تخت نشستم و مي بافم و فکر ميکنم.فکر هاي دور و دراز.مطيعانه آرامبخش ها را ميخورم و ميبافم.يک رديف از زير.يک رديف از رو.
جمعه شال گردن پشمي آبي و سفيدم را تمام کردم.اين شال گرمترين چيزي ست که دارم.هر دانه اش آشناست، یادگار یک سفر در خیال.
یک شال گردن کرم و قهو ه ای میبافم.وقت بافتنش به شوفاژ تکیه میدهم،شاید درد شانه هایم کمتر بشود. یعنی معنی این دانه ها را میفهمد؟

***

سالهاست که خيال ميبافم.حالا ديگر به بافتن خيال عادت کرده ام.قرن هاست که مثل شهرزاد
در ذهنم داستان مي سرايم تا زنده بمانم.
من رويا ميبافم تا بتوانم باز ادامه بدهم.
چه چيز را ادامه بدهي؟
چيزي که نامش را زندگي نهاده اند.*


*شالي به درازاي جاده ي ابريشم.مهستي شاهرخي