افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ دی ۱۲, دوشنبه
ساعتي است که چمباتمه زدم روي صندلي و به اين فکر ميکنم که چطور بايد بنويسم که چرا امروز يک روز خوب بود و يک لحظه جلوي چشمم مي آيد که ميان خنده هايم توقف کردم و به آدمهاي دوست داشتني کنارم نگاه کردم و ناباورانه با خودم گفتم: "ساعتي است که به هيچ چيز فکر نکردم." قول شرف ميدهم که تمام لغت نامه ات را هم زير و رو کني نتواني هضم کني که اين يعني چقدر خوشبختي.