افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ دی ۲۴, شنبه


سالها از روزي که شير و جادوگر را به من دادي ميگذرد پسر عمو جان،و من بالاخره نارنیا را دیدم.نارنیایی که من دیدم دنیای کودکی من را خراب نکرد.آقای تومنوس همانقدر دوست داشتنی بود که یک آدم بزی میتوانست باشد.این فیلم تصویر زیبایی شد از یک داستان که سهم بزرگی در رویاهای کودکی من داشت.رویاهای کودکی ما،تام و هاک! و این سرزمین ناشناخته ی پشت گنجه ی لباس که تنها سرزمین برفی بود که دوست داشتم ببینمش.میدانی که...من از زمستان بیزارم.راستش...هنوز هم ته دلم امیدوارم ته یکی از این گنجه ها سرزمینی پیدا کنم که همیشه آفتابی باشد!