دو ماه از شبی که اراده ی زندگی در وجود یک دختر کوچولو به آخری که میتوانست این نباشد غلبه کرد میگذرد و نمیفهمم که چرا نمیتوانم از خاطرات مبهم ان روزهاوگاهی تلخی ِ یک زندگی دوباره فرار کنم.
چیزی هست برای باور،من زنده ماندم و به این داستان کهنه ادامه میدهم.کسی چه میداند،شاید هم باید اینطور میبود.