همه ی آدمهای این فامیل میتوانستند ادعا کنند که سال نو را با سایه ی مرگ شروع کردند،جز من. ادعاهای من را کسی به رسمیت نمیشناسد.همانطور که وقتی به دوستم میگویم:"مرد" و سنگینی حرفم را نمیشنود و با: "راحت شد" گفتنی دهانم را میبندد و شادمانه به برنامه ریزی تعطیلاتش ادامه میدهد که دست بر قضا من هم باید درش سهیم باشم.همانطور که مصلحت ها همیشه به انتخاب مجبورم میکنند و من آرام گوشه ای خاطرات و انسانهای گذشته ام را بی مقاومت چال میکنم و عزاداری هایم را در همان خلوت برگزار میکنم.دیگر گاهی خودم هم از خنده هایم تعجب میکنم وقتی که در ذهنم عزادارم.چه اهمیتی دارد که دیگران بدانند که ذهن انسان از پشت چهره ی بی تفاوتش به کجاها پرواز میکند و چه ساده اشک میریزد بر فراقی که سالهاست شروع شده و میدانم پایان ندارد.میدانم که تفاوت یعنی دیوار،یعنی نه،یعنی انکار شدن،محو شدن،یعنی دور شو.
خاطره ی از دنیا رفته،بگذار تمام شهر ندانند که من تمام روزهای عید را به گذشته ام داخل دو حیاط و یک در و یک باغ و درخت خرمالو و یک عالمه آدم فکر کردم که احتمالا اگر تمامشان مثل تو پرپر بشوند نمی بینمشان و بارها در ذهنم برای تو و تمام انها تلخ ترین اشک ها را ریخته ام..