افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ تیر ۱۶, جمعه
وقتی از کنار پنجره های کوتاه و باز کنار خیابان که پشت هر کدامشان چیزی برای دیدن پیدا میشود رد میشوم و سرک میکشم و خودم را با دیدن عروسکها٬مجسمه ها٬گلدان ها٬پوستر های جور واجور و همه ی چیزهایی که میشود روی تاقچه ی کنار پنجره های این شهر پیدا کرد سرگرم میکنم٬دوباره این آواز لعنتی فرود میآید روی نقطه ی میانیِ سرم:
« همه داریم بازی میکنیم».همه چیزمثل رویاهای پنهانِ پشت گنجه ها و درهای عجیبی که به دنیاهای نادیده باز می شوند می ماند.واقعا داریم بازی می کنیم٬پس کو نخ های نامرئی؟!
همه ی زمین به دکور صحنه می ماند.وقتی گربه ی لم داده زیر نور کمرنگ آفتابِ پشت پنجره را تماشا می کنم٬از فانوس سبز ِکوچک یک کافه در کنج خیابان عکس می گیرم٬داخل سبد خرید مردم را نگاه می کنم و سعی میکنم زندگیشان را مجسم کنم٬وقتی سعی می کنم نفرت ِ نگاهم را از پیرمردی که رفتارش بوی تعفن هوس میدهد بدزدم یا لحظه های عاشقانه ی گوشه گوشه ی شهر را ثبت کنم به خودم نهیب می زنم: همه ی آدمها هنرپیشه های نقش اول زندگیشان هستند.زیر گنبد کبود این یک اتفاق تازه نیست٬اما چرا نقش است که به من غالب می شود؟چرا بلند بلند حرف میزنم؟چرا لبخند میزنم به زن ِ افغان خسته در صف که نمی داند وسائلش را جمع کند یا وروجکهای زبان نفهمش را؟چرا نیمه شبها در تاریکی روی پنجه ی پاهایم بلند می شوم و می چرخم؟ اینها مرگ هستند یا زندگی؟پس جواب سوالهای من چه میشوند؟اصلا چه دلیلی دارد که آدم اینهمه سوال داشته باشد؟ به من چه که آن پیرزنِ دوست داشتنی چه چیزی دارد که نمی توانم از ذهنم پاکش کنم؟ چرا باید مهم باشد که بارها برای «سر ِفرصت» سرِ تائید تکان داده ام و ته دلم ایمان داشته ام که این «سر ِفرصت»از آن چیزهاییست که هیچوقت وجود نخواهند داشت؟
دغدغه های انسانی دارم؟دغدغه های حیوانی؟پوچگرایانه؟روشنفکری؟ایده آلیستی؟مزخرف؟کوفت؟پس چی؟چه خبر است داخل این مغز صاحب مرده که ذره ذره زجر کشم میکند و سوال پشت سوال داخل این ذهن ِ بی نوا انبار می کند؟شاید هم روزی منفجر شدم٬ کسی چه می داند؟!
گاهی از اینکه دارم ذره ذره می میرم احساس آرامش می کنم.گاهی یاد زندگی می افتم که زمانی دو چشم ِ براق برای گفتن از آن داشتم.من زنده ام یا مرده؟اصلا معلوم هست چه خبر است؟!
***
بعضی وقتها این سوال در ذهنم پدیدار می شود که چرا؟! نه زندگیم به آدم شبیه است٬نه دوستانم٬نه دشمنانم٬نه مهاجرتم و نه مسافرتم٬نه غذا خوردنم و نه دفع کردنش٬نه فکر کردنم و نه فکر نکردنم و نه مردنم.هدف از خلقت به کنار٬ واقعا هدف از خلقت ِ من یکی چی میتونسته باشه؟!

این تضاد یکی از مفرح ترین لحظات زندگیم است: درست همان لحظه که زهر را به تنم می ریزم و هوشیارم که خودکشی ِ تدریجی یعنی چه٬ به یاد ِ ناب ترین لحظات زندگیم می افتم و همه ی آن چیزهایی که مطمئنم برای من بوده اند.برای خودِ خودِ من٬اما وجود ندارند.مطمئنم که حتی لحظه ای که زهر ها دست به دست ِ هم تحویلِ خاکم بدهند هم از خاطرم نمیرود که سهمِ من از زندگی چه بوده٬ با اینکه لحظه ای هم با هم نبودیم.
من خیالم را داشته ام٬ذهنی که پرهای سیمرغ دارد و بارها دست به دستِ هم به اندرونیِ خانه ای با شیشه های رنگی پناه برده ایم.اینها بودند٬ واقعا بودند. واقعی تر از این نیمه شب و این قلم و موهای پریشانم و دردی که لجوجانه به دلم چسبیده.
آسمان هم که به زمین بیاید باز می گویم که تابستان بهترین است و قرمز یعنی همه ي آن چیزی که باید باشد.