افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه
از دفتر مدفونِ یک گوجه فرنگی ِسابق:

... صبح چشمهام رو که باز کردم اولین چیزی که به زبونم اومد این بود:من موشیرو میشونه هیچ جا ندارم خونه...حالا هی توی مغزم میچرخه.شایدم چون دیشبش ساعتها فکر کردم تا خوابم برد.به اینکه چقدر یک ادم میتونه فلان باشه که اینقدر مطیع همه باشه و نهایت همه ی کارهایی رو که میکنه به هزار تا خاطر باشه و نه به خاطر اینکه دلش میخواد.یهو وسوسه شدم در خونه رو باز کنم و اونقدر دور شم که دستی بهم نرسه.گاهی از نگاه ها بدم میاد.تنم یخ میکنه.میدونم که چیز خاصی نیست اما اونقدر اذیت میشم که خودم هم تعجب میکنم.خوب اینجا شاید جالب باشه.شاید فکر سفر دو روزه به اسپانیا یا گینه ی بیسائو یا سفر سوپی یا المان یا شکلات خوردن یا هر کوفت و مرض دیگه ای خیلی جالب باشه اما نه...نه اینجا.خیلی ها ممکنه بدونن که چی واسه ی من جالبه اما مهم اینه که مهم نیست چی واسه ی من جالبه.جالب نیست؟مهم اینه که چی به نظر بقیه صلاحه.امروز مامان تمام خونه رو به هم ریخت و ساعتها مجبور شدیم بسابیم.اعتراض کردن برام سختتر از سابیدن بود.تحمل وایتکس روی زخم راحتتره از گفتن اخ!جالب نیست؟!