افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه
رجعت دوباره به رفیق قدیمی؛ هاکلبری فین!

...خلاصه ما راهمان را کشیدیم و برگشتیم؛ ولی من دیگر مثل اول آنجور سرحال نبودم؛ پکر و پلاسیده بودم؛ انگار پیش خودم کنف شده بودم - هرچند هیچ کاری نکرده بودم.ولی خوب؛ همیشه همین جور است. هیچ فرقی نمیکند که آدم کار خوب بکند یا کار بد؛ وجدان آدمیزاد که شعور ندارد؛ همین جور آدم را آزار میدهد.من اگر یک سگ زرد داشتم که به اندازه ی وجدان آدمیزاد بی شعور بود زهر میدادم و می کشتمش.توی دل آدم پر از وجدان است؛ وجدان بیشتر از همه ی چیزهای توی دل آدم جا می خواهد؛ تازه هیچ فایده ای هم ندارد.تام سایر هم همین را می گوید.