افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه
صدای سرفه های بابابزرگ موزیک متن فکرهای امشب شده.یک خط در میان به سرم میزند که بیدارش کنم و یک لیوان آب ولرم دستش بدهم و وجدان مزاحم رو خفه کنم تا بگذارد فکر کنم.میبینی؟! تمام ِ زحمتم به سرفه ای بند است.
همین نیمه شبی کلمات ِ یکی که شک ندارم خیلی تلاش کرده تا خودش را بخواباند جلوی چشمم ظاهر میشود: " نگاه به زندگیم که میکنم پر از گودالهاییه که همیشه توش بودم.همیشه هم که به بالا نگاه میکردم فکر میکردم یه دونه از این ستاره ها مال منه.وقتایی زندگیم با این رویاها گذشت،اما همیشه وقتی میومدم بالا نصیبم یه گودال بزرگتر بود.ستاره هم سراب داره؟"



تصویر ِ جهنم و بهشت جلویم باز است و مانده ام چطور برای این جانم بگویم ستاره ای وجود ندارد که چشمهای قشنگش پر از اشک نشود. ترسای مهربان، حالا نیمه شبی بیا و خوبیهای دنیا را به یادم بیاور و انگشتت رو روی بغض بیچاره فرو کن، اما من هنوز هم میگویم دنیا جای زندگی نیست،باور کن!