افسانه‌ی ما
۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه
تو نه لياقت دريا را داري
نه بيروت
از روزي كه ديدمت
راهبه اي گناهكار بودي
آب را بدون خيس شدن مي خواستي
دريا را
بدون غرق شدن
سعي ام براي قانع كردن تو بيهوده
كه عينك هاي سياه را دربياوري
و جوراب هاي ضخيم را
و ساعت مچي ات را
و مثل ماهي قشنگي در آب ليز بخوري
شكست خوردم
بيهوده توضيح مي دادم
سرگيجه جزء درياست
و درعشق
چيزي هست كه از مرگ
و عشق و دريا
كاميابي در يكي شدن را نمي پذيرند
از تبديل تو به ماهي ماجراجو مايوس شدم
حركاتت زميني
فكرهات زميني
به خاطر اين گريه مي كنم دوست من !
و بيروت گريه مي كند …
گريه …