افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه


نازنینم، گر چه در این دنیا نیستی، اما من هر شب در خواب به این دنیا می آورمت و تو در سکوت در آغوش من مثل برگ گل آرام می گیری و صدای نفس هایت را، بوی شیرینت را و لطافت ات را می بلعم. رویای شیرین ات را، دل تنگی ات را از من نگیر. من در این خواب ها بیشتر از تمام عمرم زندگی می کنم...چقدر شیرینی وقتی چشمانت را باز می کنی و به هم خیره می شویم و طره ی موهای خرمایی ات را کنار می زنم.چقدر از منی،چقدر با منی..چقدر بوی دریا می دهی، انگار که از آب روان در آغوش من افتاده ای
این شب ها را از من نگیر جان دلم، من با خیال تو زنده می شوم