افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه
فقط از دیوار راست بالا نمی رم.صبح تا شب از این اتاق به اون اتاق،از خونه به بیرون و از بیرون به یک خونه ی دیگه،از این شهر به اون شهر،از سنگفرش های خیابون به لبه ی جدول،از این کتاب به اون کتاب،از این لیوان چای به اون لیوان،از نیمه شب به صبح و از ظهر به غروب.از دست چی به چی پناه می برم؟
نشسته بودم گوشه ی خونه، برق رفته بود و داشتم به چمدان بسته شده و کوله ی آماده ی سواری روی دوشم نگاه می کردم.با خودم گفتم: تو که نه تحمل موندن داری و نه تحمل رفتن غلط می کنی به گردو که هر لحظه جا به جا می شه می گی: چه مرگته؟ویار داری؟!
می گه: نمی دونم. یه جا جا نمی شم.
اما من می دونم یه جا جا نشدن یعنی چی.فقط اون پرپر زدن من رو نمی بینه، اصلا برای چی باید ببینه؟
می گه چته؟ چرا اینقدر بی تابی؟ تا دهنم رو باز می کنم که جواب بدم خنده ام می گیره. حالا بیا و درستش کن، آخه واسه چی اینقدر بی خود خنده ام می گیره؟
می ترسم طاقت نیارم و باز چمدونم رو بردارم و برگردم خونه. چی میشه اگه اینقدر نپرسن: تو اون خراب شده چه خبره که دل نمی کنی؟! آخه اینم شد سوال؟! آدم تو یه خراب شده ی تنها می تونه شب تو صبح زوزه بکشه و اینقدر بی تاب باشه که جونش در بیاد،بدون اینکه مجبور باشه دلایل بی تابی شو کالبد شکافی کنه.اصلا من کی به اون خراب شده اینقدر عادت کردم که برای سرک کشیدن پشت پنجره و دیدن دعوای همسایه ها وقت دیدن اولین اشعه های نور آفتاب دلم تنگ بشه؟
نیمه شب از کابوس می پرم و کورمال کورمال دنبال یه روزنه ی روشن می گردم، مامان رو توی تاریکی پیدا می کنم که داره دعا می خونه.سرم رو میذارم رو پاش، بی اون که نگام کنه موهامو می بوسه و دعاشو می خونه.
باید جا شم.نور کمرنگ آفتاب و بوی مادر که هست آدم باید جا شه
اما جا نمی شم که نمی شم که نمی شم
پوف!