افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه
..و سیری در نامه های عهد شباب

.." ما چگونه ما شديم" پرسشى كه حريص بودم به دانستنش و نه فقط راغب. پرسان شدم. خواندم. به واقع افراط كردم. نه از احوالات شهنشه پيشين، بل رجعتى كردم به كل تاريخ اين مرز و بوم. در ١٤-١٠ سالگى به خواندن تاريخ سرزمين پدرى هم شرم كردم، هم پر از غرور شدم. اما بايد آموزه هايم را بى غرض و مرض تر مى كردم. نه چون از خانواده اى بودم كه قانون را عجب حرمتى داشتند و بزرگ ارتشتارانش را مظهر اين قوه مى شمردند، لذا بى اذن پدر نگاههاى ديگر نيز را حرمت دادم و آموختم.

٨ سنه كامل نيست كه قريبم به غربت. روزم به آخر نرسد كه به ياد وطن نباشم كه به فرمودهء استاد بهرام مشيرى همان ملت است كه خاك و دمن را منزلتى نيست مگر آنكه ملتى در آن غم و شادى بهم ديده باشد و آن خاك زراندود باشد به استخوان اسلاف. و اين نيز صدق مدعاى استاد از خاتونم كه فرمود:
""گذشته اصالت داره. چيزايي که خشت وجود ادمو گذاشتن اصالت دارن""

از آن محبس بزرگ كه مام ميهنم باشد بدر آمدم. شك اقوى و ظن اعلى نبود كه منبع و ماخذ دانستن زياده خواهم داشت. به سالى نكشيد كه شاهد موفقيت در آغوشم بود. لبخند كشف حقيقت زود به پوزخند لمس تلخى آن بدل گشت. پدرم شرمندهء خانواده، يوميه به ٣ كار مشغول، مادرم بى پناه آزرده از ستم مرد و قانون مردانه، خواهرم عفت و عصمتش در بلاد خارجه فروخته شده، برادرم مايوس و سرخورده در دامن گرد سفيد و زرورق، ترياق و وافور، آنوقت رجاله هاى سياسى را مى بينى كه يا در ٣٠-٤٠ سال پيش منجمد شده اند و هنوز مى گويند "مرگ بر شاه" كه بقول شيخ اجل "چنان خفته اند كه گويى مرده اند" و باور ندارند كه گوييا روزگار ديگريست و مردمان ديگرى. ديگرى هنوز در ٢٨ مرداد بسر مى برد و هنوز دنبال آلت قتاله و مجرمش مى گردد! هنوز گير آنست كه سيلى بر صورت زنده نام حسين فاطمى نواخته شد، از آن كدام دون صفت نامردم بوده است! ديگرى دايى جان ناپليون وار همه چيز را از ازل تا به ابد توطئه مى بيند! ديگرى كه باسوادترست و روزگاريست در فرنگ هفت رنگ انشاى دموكراسى مى كند، هنوز در گير آنست كه كارگر و دهقان را الا و بلا زحمتكش بايد نوشت، انگار استفادهء اين لفظ سعادت دنيوى و اخروى آن سيه روزان دلسفيد را تضمينى مى بخشد! ديگرى كه اتفاقا منور الفكر مى نامندش، هنوز جرات نام بردن از مخالف فكريش را ندارد و آنوقت از حكوت اسلاميه گله مند است كه چرا تاب تحمل حضرت دگرانديشش را ندارد! گله زياد است و چه بسا تكرارى از دست اين كوتوله هاى سياسى!


قطار مى رود. سرنشينانش ملتيست كه بيشينه اش برناست به سن و پيرست به عقل. نه كه پير بوده، پيرش كرده اند، همه با هم! از انقلابيون پر حرارتش تا روشنفكران كژ انديشش، از حكومتگرانش تا اين نفى بلدشدگان كه جنگ حيدرى نعمتيشان را نه بدايتى بوده و نه نهايتى! نگويند مخالفيم، دق مى كنند بجان عزيز شما! اگر حضرت ماركس هم بناگه ظهور كند و هزار بار ندبه كنان، آب توبه بر سر و روى بريزد آقايان ايمان جامعهء يك طبقه ايشان از كف نمى رود. به درستى كه ايمان ايشان از مومنين نيز راسخترست.

آرى بانوى بزرگوار، تارخ زياده خوانده ام و ميدانم كه فرصتها قليلند و قدرشناسان نيز هميشه در قلت.

بدبختى بيداد مى كند.نسل من از تباريست كه فرياد مى زند: "خانه سياه است" .و من نيز از همان نسلم. گرچه جسمم اينجاست اما جان بجاى ديگريست. بازدم نفسم هر آن به اين اميدست كه دمش همان هواى گرم خفه وطن باشد.

اين شد كه ديدهء آن بانو، محتملا، نور ريخت بر جوانكى نحيف كه صداى مرتعشش كه حكايت از هيجانش مى كرد و اين به ارباب سياست آنروز خطاب كرد: ""زنهار كه وقت تنگست و فرصت غنيمت! بهوش باشيد كه شايد امروز من باب معرفت طريقت شما را محتاجيم و فردا ما را، نسل جوان غالب، در چند منزل ديگر ببينيد كه همرهى قطار ما از طرف شما لزومى نخواهد داشت."..