افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه
ساعت دو بعد از نیمه شب. کتلت ها را به نوبت توی روغن می اندازم.صدای سه تار همه جا را برداشته، ازمغز من تا تمام این چهار دیواری.
صدای ناله ی روغن را نمی شنوم، سرم پر از صداست

صدای محزون لیلا از صفحه ی تلویزیون پشت سرم:
همه ی مسئولیت شو میندازی رو دوش من؟ پس تو چی؟
من؟ من هستم، مواظبتم، باهات می مونم. خودم دارم رضایت می دم، پاش واستادم

صدای آواز ایمان روی ناله ی سه تارش، در آن کارگاه پر از سازهای خاموش و صدای مچاله شدن یک آدم:
..همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته

صدای اشک های مادر
صدای التماس کسی از هزار سال پیش، کنار نور آفتابِ یک خانه ی نفرین شده:
تو رو خدا تیر خلاص من نشو
صدای فریاد کسی از طبقه ی چهارم، وقتی به نرده های بی جان زندان اش چنگ انداخته بود و کمک می خواست،
به امید معجزه ای که هرگز اتفاق نمی افتد
صدای طبل ها تو خالی
صدای صاحبِ متعفن قدرتِ تعیین سرنوشت:
بین دو هزار و هفتصد دانشجو..
صدای سرمای تاریکی ِ تلخِ بعد از کابوس ها
صدای درد پلکها، وقت بسته شدن
صدای خردشدن
صدای درد های بی درمان
صدای خم شدن شانه ها
صدای تلخی ِ ترس
صدای سکوتِ رسای تنهایی