افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه
اگر از دور نگاه کنی نور محو سفیدی از دریا رو میبینی با سفیدی موجهایی که به ساحل میخوردند، و ساحلی با نور ضعیف مهتاب و ۳ صندلی سفید که من روی وسطی نشسته بودم و پاهام که تا مچ توی شنها بودند و منتظر سخاوت دریا. فکر کردم باید ساکت باشم و گوش بدم به صدای دریا و با چوب هر چه دوست دارم روی ساحل بنویسم وپاک شدنشون با آب دریا رو نگاه کنم.حوصله ام سر رفت ،صدای دریا کافی نیست،زمزمه ای توی سرم اومد و کم کم به لبم رسید.از بس سعی میکني اروم بخونی حتی نمی تونی ریتم اهنگ رو حفظ کنی.بلندتر! مگه اهمیت داره که کدوم احمقی میشنوه؟مهم اينه كه بايد صدات توي سرت بپیچه...آخیش! بالاخره اومد.
اونجا تارای منه.شالیزار از بوی خودم مستم میکنه.از اونهمه خاطره.اگر اون روز که کنار جاده با تمام قدرتم میدویدم و فریاد میکشیدم خط بی پایان شالیزارها رو نمیدیدم چی اونهمه درد رو ساکت میکرد؟ اون شب و حشتناک که مرد مهربونی منو از کنار دشتها عبور داد و میدونست که نباید حتی کلمه ای حرف بزنه و ساعتها سکوت شب و دشت کم کم صبر برای تحمل فردا توی جانم ریختند.
کنار همون شالی ها به دنیا اومدم و همه چیزهای خوب رو برای اولین بار اونجا تجربه کردم.شیطانکهایی که توی تمام اون ثانیه ها با من بودند رو رنگ کمرنگ اون شهر به زوال برد. گم شدند در شلوغی این همه ادم که زندگی کنارشون اداب میخواد.