افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
جنگ جوی پیر مهمان انجمن زخمهای بی مرهم است.
قهو ی تلخ می نوشد و با حسرت به شمشیر زنگ زده اش نگاه می کند، دشمنان لامروت همه مسلسل دارند.
جنگ جوی پیر درد های وامانده ای دارد.



Meu Pe Laranja Lima

..دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه.
درد به معنای کتک خوردن تا حد بی هوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم رادرهم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد. دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش تکان دهد.
۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه
سلام رفیق
خواب می دیدم که از از خواب پریدم و دیدم در خانه ی تو هستم. خانه ات را پر از گل های جورواجور کردم و رفتم دم پنجره تا بپرم پایین و فرار کنم، در می زدند، مهمان داشتی. خم شده بودم به جلو و مانده بودم میان پریدن و به انتظارت ماندن که از خواب پریدم. به وقت بیداری باید برگشته بودی، آمدم تا ببینمت اما نبودی. به گمانم تو تردید به خرج نداده ای و از پنجره پریده ای پایین..