افسانه‌ی ما
۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه
سلام رفیق
خواب می دیدم که از از خواب پریدم و دیدم در خانه ی تو هستم. خانه ات را پر از گل های جورواجور کردم و رفتم دم پنجره تا بپرم پایین و فرار کنم، در می زدند، مهمان داشتی. خم شده بودم به جلو و مانده بودم میان پریدن و به انتظارت ماندن که از خواب پریدم. به وقت بیداری باید برگشته بودی، آمدم تا ببینمت اما نبودی. به گمانم تو تردید به خرج نداده ای و از پنجره پریده ای پایین..