درد یعنی اینکه همه چیز را پرت کنی ته ذهنت و با بلیط فضا بروی به هپروت و تازه ببینی از فرط درد گریه نمی کنی, میخندی و آن چنان می خندی که انگار تمام این دردها افسانه ای در گوشت خوانده اند که از فرط خنده دار بودن اشک به چشم آدم می آورند.
یعنی دیگر به چشم نبینی، به آن قسمت از درک برسی که درد مدتهاست با استخوانهایت یکی شده و تو احمق مذبوحانه ته کیفت دنبال آسپرین می گشتی.
این ها دیگر گریه ندارد، خنده دارد، آن هم چه خنده ای.